تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 11 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 11

هم لباش داشت رنگ ورو می گرفت هم چشماش ...یعنی هنوزم صورتش افتاده بودا ولی کبودیای دور چشماش کمتر دیده می شد...بعد دوسه هفته مصرف نکردن اون زهرماریا داشت شهاب واقعی می شد داشت بازم اون شهابی میشد که بانفس بود...همون که خانم کیانی حسرت قد وبالا و هیکلشو می خورد...شاید من ...من ...توچی یگانه ؟! ...بگم ؟! بگم شاید من جای نفسشو پرکردم ...!یکی تو دل بهم خندید ...جای نفسم برات زیاده !...شهاب قبولت نداره ...با اون همه ضعیف بودن اما اون تو رو قبول نداره ...دلم گرفت وسرمو نزدیک صورتش کردم ...نفساش می خورد تو صورتم ...داغ بود ...چشمامو بستم ... یگانه فدای این نفس زدنات ...وقتی خوابه عشق می کنم از قیافش ...عین نی نی مظلوما!
چشمامو باز کردم ...واییییییییییی یهودوتا چشم درشت وجلوم دیدم ..یه جیغی کشیدم که ازترس سه متر ازجا پریدم ...اون با اخم سرشو تکون داد وبلند شد نشست ...
-باز تو اومدی ؟! من ازدست تو چیکار کنم ؟!
دستمو از رو قلبم برداشتم ویه نفس راحت کشیدم ...
-اومدم که اومدم ...تو نمی تونی یه بوق بزنی من انقد زهر ترک نشم ؟!
-بعد تو اون موقع که تازه یکی از خواب ناز بیدارت می کنه من چه جوری بوق بزنم ؟!
هردوبهم خیره شدیم ...یه لحظه چشمامون افتاد تو هم ...تازه فهمیدیم شهاب چه سوتی داد...یه دفعه بعد اون سکوت کوتاه صدای خنده من رفت هوا ...همچین از ته دل می خندیدم که اونم زور خودشو کنترل می کرد نخنده :
-کوفت ...همش تقصیر توئه دیگه عین جن ظاهرمیشه رو ما!
خندمو خوردم وبا اخم گفتم :
-جن عمته !
لبشو دندون گرفت :
-خدا بیامرزتش...برا دس کرمت امشب میاد میبرتت
دست راستمو بالا اوردم وپایین وبالاشو دندون گرفتم :
-بلا به دور...تورو ببره که بهتره
-ببینم این سهند باز نامزد بازیش گرفته تورو شوت کرده اینجا ؟!
-یه همچین چیزی ...خب حالا بی خیال سهند مهند و این حرفا شو که بریم سر نقاشی امروزمون
چشمای شهاب گرد شد:
-جااااااااااااااان ؟؟؟
-یه نگا بنداز بغلتو...ببین چیا آوردم ...
با تعجب سرشو چرخوند با دیدن بوم ورنگا وپالت وروغن برزک ونفت...با عصبانیت برگشت سمتم :
-جمع کن این مسخره بازیا رو
-برو بابا
-مگه اینجا مهد کودکه این خرت وپرتا رو جمع کردی تو اتاق من ؟! بردار ببرشون..من این سهند رو آدم می کنم فقط دستم بهش برسه آدمش می کنم...
-نمی خواد خودتو زحمت بدی اول رو خودت کارکن که بدجور توشکم آدمی یا غیره...بعدم همه اینا واسه روحیه خودته طرحشو من میزنم رنگشو تو هوم ؟!
فقط با همون نگاه عصبانی بهم چشم دوخته بود...بی توجه رفتم از تو یخچال یه کمپوت آناناس بیرون آوردم ودرشو بازکردم وتوبشقاب گذاشتم .دوتا چنگالم گذاشتم توش ورفتم اون سمت شهاب که بوم روگذاشته بودم.بشقاب رو گذاشتم جلو دوتامون :
-آناناس دوس دارم منم می خورم اگه دلت پاکه توهم بخور...ببین چنگال برات آوردم ...
فقط با همون حالت حرص نگام می کرد...قلمو رو برداشتم وته چوبیشو تودهنم کردم وحالت فکرکردن به خودم گرفتم:
-اوووووم ...چی بکشم ؟! شهاب به نظرت منظره باشه یا چهره ؟! کلاسیک یا بازاری ؟!
-یگانه
-هان ؟!
-بس کن توروخدا
-مگه چیکار کردم ؟! خب تو کمپوتتو بخور من طرح می زنم اصلا به تو هم کار ندارم خب ؟! می ذارمش میرم ولی هروقت برگشتم باید کاملش کرده باشیا...فک نکن منگولم می دونم ازاون حرفه ایا بودی!
سرشو به معنی "به فکرت هستم !" تکون داد.مشغول شدم وهرچی به ذهنم می رسید کشیدم ...ازچهره یه دختر خیالی طراحی کردم رو بوم ...مدادم b6 بود وآخریا از بس رو بوم کشیده بودم دیگه سر نداشت ...به تصویر جلوم خیره شدم ...خیلی چهرش معلوم نشده بود با رنگ وسایه میشد چهرشو ساخت من فقط طرح اولیه یه دختر رو زدم ...بقیش مال شهاب...دوست داشتم همونی رو که می خوام طراحی کنه ...همون که ذهنشو مشغول کرد...همونی که آخرو عاقبتشو به اینجا کشوند...کاش نفسشو واسم بکشه !
مداد وپاک کن رو توکیفم گذاشتم وبوم رو کنار زدم ...شهاب توهمه ی این مدت خیره خیره حرکاتمو زیر نظرگرفته بود...همه ی حرکات دستمو همه ی خطوط کج وراست رو همه ی دقتمو...از طریقه ی مداد دست گرفتنم تا قلمو وبقیه ...
منم با اینکه زیر نگاهش معذب بودم ولی با آرامش کارمو کردم وبعدم برگشتم سمتش تا یه دونه حلقه آناناس کوفت کنم...بادیدن ظرف کمپوت دهنم باز موند...فقط دوتا حلقه دیگه مونده بود!...با بهت بهش نگاه کردم ..گفت :
-خودت گفتی بخور...دعوا داری؟!
-دهنی بودا ...فک کردم نمی خوری دیگه خوشحال شدم!
-الانم دهنیه ...برو یه دونه دیگه بردار ببرخونه بخور
-اِ فک کردی زرنگی ؟! مزش به همینه دیه
بعدم یه دونه زدم سرچنگال وبا ملچ ملیچ خوردم ...از سروصدای خوردن من شهاب با خنده نگام میکرد...نگاش کردم ومنم درجوابش چشمک زدم وخندیدم ... 

وقتی از اتاقش اومدم بیرون دیدم آقا و خانوم کیانی روی صندلی کنار در اتاق نشستن..
- چی شد یگانه؟ حالش خوبه؟
در جواب خانوم کیانی لبخند زدم و گفتم:
- آره خوبه... دیگه چیزی به بهبودی کاملش نمونده...
همون جا تو آغوش کشیدم و گفت:
- یگانه ممنونتم... خیلی..
عباس آقا هم با لبخند بهمون نگاه می کرد... دستمو دور شونه ی خانم کیانی گذاشتم و گفتم:
- بریم دیگه..
آقای کیانی گفت:
- یگانه جان شما برید من یه سر برم پیش دکترش و بیام..
- می خواید منم باهاتون بیام؟
- نه عزیزم.. شما برید تو ماشین تا منم بیام..
سوییچ ماشین رو به دستم داد و ما هم به سمت ماشین رفتیم..
چند دقیقه ای توی ماشین نشستیم تا عباس آقا اومد.. به محض سوار شدن با خنده گفت:
- دکترش می گه تا چهار روز دیگه مرخص می شه..
با دهانی باز بهش نگاه کردم... بهبودی کامل.. اونم به این زودی... خدای من ممنونم ازت.. خیلی ممنونم.. خیلی...
لیلا جون از ذوق گریه اش گرفته بود.. منم همین طور... شهاب داره خوب میشه...
- الان فقط از خدا یه چیزی می خوام.. اونم این که دوباره لفظ مادر رو از زبونش بشنوم.. بعدش حتی اگه خدا جونمو بگیره هم راضیم.. راضیِ راضی..
در جواب لیلا جون گفتم:
- این چه حرفیه.. مطمئن باشید بعد از مرخص شدن اولین جایی که میاد خونه ی شماست...
خودم هم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم اما دیگه گفته بودم.. البته یه نقشه هایی هم برای شهاب داشتم... تا ببینیم چی میشه..
*****
لباس پوشیده بودم و آماده توی اتاقم نشسته بودم که صدای زنگ در اومد، ارغوان بود... صداش میومد که به لیلا خانوم و آقای کیانی سلام می کرد.. رفتم پایین و گفتم:
- سلام، اومدی؟
لبخند زد و گفت:
- آره دیگه.. بریم..
بعد از اونا خدافظی کردیم و از خونه رفتیم بیرون:
- یگانه خودمونیما... چقدر خاطرتو می خوان..
ابرویی بالا دادم و با غرور گفتم:
- چه کنیم دیگه...
زد توی سرم و با خنده گفت:
- کوفت.. اصلا نباید ازت تعریف کنم...
سوار ماشین شدم و با علی سلام و احوال پرسی کردم و اونم ماشینو روشن کرد و به سمت کافی شاپ رفتیم...
*
توی کافی شاپ بعد از سلام و احوال پرسی با تعجب به ارغوان گفتم:
- صدف گفته بود همه بچه ها هستن..
- نه بابا.. همیناییم..
فقط صدف بود و حسام که تقریبا دیگه نامزدش محسوب می شد، آرزو و ارغوان و علیرضا و من و مهدی.. این مهدی این جا چکاره بود؟
حدود دو ساعتی گفتیم و خندیدیم و تمام استادا را کم و بیش مسخره کردیم.. بعدش هم راجع به نمره هایی که فکر می کردیم بگیریم گفتیم..دیگه طرفای ساعت ده بود که تصمیم به رفتن گرفتیم که علیرضا گفت:
- با من میای دیگه؟
- نه خودم میرم..
با کلافگی گفت:
- وای یگانه شروع نکن.. پاشو دیگه..
از جام بلند شدم که مهدی گفت:
- ببخشید علی... من یه عرضی با خانوم عظیمی دارم..
با تعجب بهش نگاه کردم که علی گفت:
- باشه.. یگانه دو دقه دیگه کنار ماشین باش..
بعد هم بی هیچ حرف دیگه ای اونجا رو ترک کرد... بچه ها هم همه رفته بودن...
مهدی گفت:
- راستش من شماره ی خونتون رو دارم.. می خواستم اجازه بگیرم ازتون که مادرم با خانوادتون تماس بگیرن که برای امر خیر مزاحم بشیم..
با آرامش گفتم:
- متاسفم اما من نمی تونم اجازه بدم..
- آخه چرا؟ مشکلی از جانب من هست؟
- خیر، اما متاسفانه جوابم منفیه..
- اما باید دلیل داشته باشید..
نمی دونستم چی بگم.. دلیل کجام بود؟
خوشبختانه علی یه بار به درد خورد.. همون موقع که اومدم بگم دلیلی ندارم صداش اومد که گفت:
- یگانه دیر شده، نگرانت می شن..
رو به مهدی گفتم:
- معذرت می خوام، باید برم.. با اجازه..
رومو کردم اونور که برم اما صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
- اما جواب نگرفتم...

ازیه طرف از دست مهدی نجات پیدا کردم ازیه طرف توماشین با ارغوان بحث داشتیم .علیرضا مخالفت نمی کرد که چرا مهدی روقبول نمی کنم ولی سکوتشم بهم می فهموند که همه چی رو به خودم گذاشته ...فقط ارغوان بود که زیادی رو مخم راه می رفت ...منم که حوصله نداشتم یه داد خوشکل زدم سرش ودهنشو بستم .بیچاره ناراحت نشست سرجاش وتا دم خونه هیچی نگفت .جالب بود علیرضا بهمون می خندید.دم خونه آقای کیانی پیاده شدم ورفتم سمت ارغوان یه ماچ محکم زدم سمت چپش وزیر گوشش گفتم :
-می دونی چیه ؟ازهمون روز که تنهاشدم فقط یه نفر خوبی منو خواسته ...تا اینجا همرام بوده بقیشم هس ...مطمئن باش به جاهای بد نمی رسونتم ...منم خدای خودمو دارم ...
ارغوان لبخند زد ومنم بدون اینکه منتظر جوابش باشم کلید وانداختم ورفتم تو.......

********

روز یکشنبه بود ومن تا فرداش که شهاب مرخص می شد از دلهره ...دلتنگی ...اظطراب ...اما خوشحالی وشوق مردم وزنده شدم !
خانم کیانی که کارش خوندن نمازشکربود...فقط اشک می ریخت وقربون صدقه من می رفت که باعث پاک شدن پسرش شدم...آقای کیانی هم به نوبه خودش شوق داشت اما چون یه مرد بود هیچ وقت بروز نمی داد فقط ازمن تشکرمی کرد ...ولی لبخند رو لبش همه شوق واحساسشو نشون می داد...
کم کم حس می کردم باید نذرمهممو ادا کنم ...شهاب داشت برمی گشت ومن نمی دونستم آیا بازم باید به عنوان پرستارش برم خونش یا برا همیشه وسایلمو جمع کنمو...
ازفکرشم مو به تنم سیخ می شد ...کاش همیشه پرستارش بودم ...ولی انوقت همیشه اعتیاد داشت ...پاک بودنش به نبودودل تنگیای من می ارزه ...ولی دلم می خواست لا اقل بعد ازمرخص شدنشم تا چند روز برم مواظبش باشم اگه خودش خواست برمی گردم ...برا همیشه !
اونوقت اگه خواست ازخونش برم دیگه خونه خانم کیانی هم نمی رم ...اونوقت دیگه جا وپناه ندارم ...خدایا یگانتو تنها نذار...
دارم کم میام خدا ...دارم گیر می کنم ...بذار زیر امتحانت سربلند بیرون بیام ...منو امتحان نکن ...نکن خدا ...من آدمش نیستم...فقط بمون ...بامن بمون خدا...بمون !
-یگانه ...یگانه مادر...کجایی؟!
ازاتاقم دویدم بیرون وازبالای پله ها خودمو دولا کردم به سمت پایین ...
-- بله لیلا جون کاری داشتی ؟!
-وای خدا مرگم بده ...الان میفتی ؟!چندبار بگم رو این نرده ها این جوری خودتو ننداز پایین !
با خنده دوون دوون ازپله ها اومدم پایین رفتم سمتشو صورتشو محکم بوسیدم ...دلم غش رفت ازبوی عطرمشهدیش...بوی مامان بزرگارو میداد...با خنده گفتم :
-الهی من قربون نگرانیت بشم ...بادمجون بم آفت نداره
درحالی که یه لیوان شربت آلبالو می ذاشت جلوم گفت :
-زبون نریزبچه ...بخور خنک شی
با شوق به لیوان بلند خوشکل چشم دوختم وبه به وچه چه کنون گفتم :
-جوووونم ...تواین فصل شربت خوردن عشقه ...چقدرتو خوبی لیلا جون
خندید می خواست جوابمو بده که زنگ گوشی تلفن نذاشت حرفشو بزنه...من یه قلوپ ازشربت رو خودم ...اوووو مایی گاد....خیلی خوشمزه بود...بقیشوهم رفتم بالا ...صدای لیلا خانمم می شنیدم :
-بفرمایین ؟!...بله ...بله همین جاس ...شما ؟!....آها ن...بله خوب هستین شما ؟!...ممنون به لطف شما اونم خوبه...سعادت نداشتیم ملاقاتتون کنیم ....خوبی ازخودتونه ممنون ...بله ..بله ...درجریان بودم ......والله چی بگم تا خودش نظرش چی باشه .....خب دختر پله ومردم رهگذر....والله من دخالت نمی کنم ...بله بله من جسارت نمی کنم یگانه ازخوبیاآقا پسر شما زیاد گفتن ...
یهو شربت تو گلوم گیر گرد و همون طور که فییییییییییششششششش شربت رو می پاشیدم از دهنم بیرون با چشمای حدقه زده به لیلا خانم چشم دوخته بودم ...من ازخوبیای چه خری به لیلا جون گفته بودم خودم خبر نداشتم ؟؟؟؟
لیلا جون که قیافه منو دید پشت تلفن خندش گرفته بود پشتشو کرد به من تا قیافمو نبینه وباز حرف زد ...تا اومد قطع کنه از فضولی مردم ...
-قربان شما....شما پنج شنبه تشریف بیارین ...خدمت ازماس ...خیلی ممنون لطف کردین سلام برسونین خدمت خانواده خدافظ...
-لیلااااااااااااااااا جون
گوشی رو گذاشت وبا خنده گفت :
-خا خفت نکنه دختر...این چه کارایه آبروم رفت جلو مردم
-کی بود پشت خط؟! به جا من حرف زدین حرف تو دهنم گذاشتین تازه وعده هم دادین ؟!
-غریبه نیس
-کیه ؟!
-مامان مهدی
-مهدیییییییییییییی؟؟؟
-آره دیگه مگه نگفتی شمارتو بهش میدی؟!
-ولی من...
-ولی چی ؟!
-هیچی ..هیچی
دویدم به سمت اتاقم ...لیلا خانم داد زد:
-کجامیری پس ؟! بیا ناهارتو بخور
بدون جواب دادن گوشیمو ازرو تخت برداشتمو شماره ارغوان رو گرفتم ...دارم براش!!!- چته باز؟
با عصبانیت گفتم:
- مگر اینکه دستم بهت نرسه بی شعور... تو به چه حقی به مهدی گفتی زنگ بزنه اینجا؟
با تعجب گفت:
- مگه مهدی زنگ زده اونجا؟ چه با عرضه
- کوفت ارغوان خفه بمیر.. میگم چرا مامانش زنگ زده برای خواستگاری؟
- تو اول گفتی مهدی زنگیده..
با عصبانیت گفتم:
- ارغوان حوصله ی شوخی ندارم... جوابم رو بده..
- ای بابا.. من بهش چیزی نگفتم.. اصلا به من چه؟اینقدر جواب منفی بده تا بی شوهر بمونی تا ترشیده بشی.. بمون همون پیش کیانی ها... اصلا برو پیش شهاب توی کمپ...البته تو به تیمارستان بیشتر احتیاج داری.. راستی..
دیگه به حرفای مزخرفش گوش ندادم و گوشی رو قطع کردم... بیخودی عصبانی شده بودم... خب خواستگار میاد و میره دیگه.. فوقش جواب منفیه...
با این فکر از جام بلند شدم و رفتم به عباس آقا که تازه از سرکار اومده بود سلام کنم
****
با صدای لیلا جون که گفت:
- نمی خوای پیاده بشی؟
به خودم اومدم.. از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین سهند رفتم.. خودش تنها اومده بود..
- سلام خوبی؟
- ممنون... کارای ترخیصش رو انجام دادی؟
سهند گفت:
- آره دیگه تموم شد..
با هم به سمت اتاق شهاب رفتیم... وارد اتاق که شدم با صدای بلندی سلام کردم و گفتم:
- تبریک می گم..
در جوابم هیچی نگفت و رو به سهند گفت:
- تموم شد؟
- آره بریم دیگه..
از این که جوابمو نداد کنف شدم اما بی خیالش شدم... شهاب خوب شده بود و این مهم بود..
سهند اومد کنارم و آروم جوری که شهاب نشنوه گفت:
- می خوام همین جا آشتی شون بدم..
با تعجب گفتم:
- این جا؟
- آره... بهترین موقعیته... شاید دیگه نشه شهاب رو مجاب کنیم که با خانوادش آشتی کنه.. امروز دیگه باید این پرونده ی قهر و اعتیاد برای همیشه بسته بشه..
با استرس گفتم:
- اگه عصبانی بشه؟
بر عکس من با آرامش گفت:
- من شهابو می شناسم... نگران نباش..
شهاب گفت:
- چی دارید می گید شما سه ساعته؟
سهند برگشت به سمتش و گفت:
- ها؟ هیچی.. بریم دیگه..
جلوتر از من راه افتادن و سهند برام دور از چشم شهاب چشمکی زد یعنی:
" حواست به نقشمون باشه"منم پشت سرشون راه افتادم...
هم استرس داشتم هم هیجان...
تصور این که تا چند لحظه ی دیگه شهاب با پدر و مادرش روبرو می شد داشت خفم می کرد...
لیلا جون و عباس آقا کنار ماشین ایستاده بودن..
شهاب با دیدنشون عصبانی به سمتم برگشت و گفت:
- این جا چه خبره؟
چیزی نگفتم که با صدای بلند تر گفت:
- دوباره کاسه ی داغ تر از آش شدی؟
سهند با عصبانیت جواب داد:
- بس کن شهاب.. من این کارو کردم چه کار یگانه داری؟دوباره داری پاچه می گیریا..
شهاب: تو هم نباید دخالت کنی..
به لیلا جون نگاه کردم که اضطراب اجازه نمی داد بیاد نزدیک.. بهش اشاره کردم که بیا... اونم با ترس سری تکون داد و اومد جلو...
شهاب از سهند دور شد تا سمت مخالف بره که سهند دستش رو گرفت و گفت:
- شهاب صبر کن دیگه.. بچه نشو دوباره..
- ولم کن سهند...
سهند محلش نداد.. حالا دیگه لیلا جون نزدیکش شده بود.. با صدای فریاد مانندی گفت:
- می گم ولم کن...
صدای گریه ی لیلا جون بلند شد و با همون حال گفت:
- این بود سهمم شهاب؟ آره مامان؟ نفس رفت به جای این که عصای دستم بشی عصا رو کوبوندی تو سرم؟ شهاب برگرد بزار ببینمت پسرم.. دلم برای لک زده عزیزم.. برگرد بزار ببینمت مادر.... من به قدر کافی تقاص پس دادم...
شهاب پشتش به من و لیلا جون بود..
عباس آقا از ترس این که حال لیلا جون بد بشه اومد جلوتر...
لیلا خانم ادامه داد:
- یه بار دیگه بهم بگو مادر.. بگو عزیزم... شهاب دارم دق می کنم.. آخه عزیزم مگه من چقدر توان دارم... پسرم.. گل پسرم برگرد ببینمت..
لیلا جون بازوی شهاب رو توی دستای ظریف و چروکش گرفت و گفت:
- شهابم.. پسرم... نکن این کارو با من.. یه بار بگو مادر بعدش هر کاری خواستی بکن.. شهاب روتو از من برنگردون.. نکن پسرم.. نکن...شهاب بسه دیگه.. به خدا به قدر کافی شکنجم کردی... خدا هم شکنجم کرد.. شهاب رحم کن به دلم... رحم کن شهاب..
بعد از این حرفش بی حال شد و نزدیک بود بیفته روی زمین، با ترس بهش نگاه کردم و رفتم جلو که بگیرمش که....
... شهاب با سرعت برگشت و دستای لیلاجون رو توی دستاش گرفت و با شدت به آغوش کشیدش..
با این حرکتش لبخندی زدم و اشکای روی گونم رو پاک کردم...
شهاب گفت:
- مادر... مادرم.. مامان لیلا... مامانم... قربون قلب کوچیکت برم.. چی شدی؟
- قربون اون مامان لیلا گفتنت برم من.. پسرم.. تاج سرم...
انگار راه نفس لیلا جون رو بسته بودن و حالا بعد از یه مدت طولانی داشت نفس می کشید..
تمام صورت شهابو غرق بوسه کرد...
با خنده بهشون نگاه می کردم.. عباس آقا و سهند هم همین طور.. عباس آقا یه بغض مردونه داشت... اینو به خوبی حس می کردم...
شهاب سرش رو خم کرد و روی دست مادرش رو بوسه زد و گفت:
- شرمندتم... نخواستم منو ببینی که دارم ذره ذره نابود می شم.. نمی خواستم درد یه فرزند دیگه هم بچشی... نمی خواستم مامانم...خانم کیانی لبخند زد وبازم شهاب رو تو آغوشش فشارداد...بالاخره بعد ربع ساعت سرپا ایستادن مادست از هم کشیدن وشهاب با آرامش اول یه خورده توچشمای پدرش نگاه کرد بعد سرشو انداخت زیر...عزییییییزم...خجالت رو توچشماش می خوندم ...به سمت پدرش رفت ...قدم برداشت وهنوز نرسیده بهش عباس آقا اونو توبغلش جا داد...هیچی نمی گفتن ..هیچی ...شهاب گریه نمی کرد ولی عباس آقا اشکاش ریخت...دلم کباب شد! سهند رو نگاه کردم میون اشک لبخند میزد خودمم دسته کمی از اون نداشتم داشتم دق می کردم !...منو این همه خوش بختی محااااااااااااله ! بعدازنیم ساعت همه سوار ماشین شدیم وبه سمت خونه آقای کیانی راه افتادیم ...شهاب جلو نشست ومنو لیلا خانم عقب...سهند هم با ماشین خودش پشت سرمون می اومد...آقای کیانی قصد داشت شب همه رو دعوت شام کنه...سور آشتی کنون وسلامتی شهاب...
لیلا خانم هنوزم اشک می ریخت ...حق دادم بهش ..واقعا باورش سخت بود..به شهاب نگاه کردم ...ای جونم پنجره ماشین رو داده بود پایین وموهای مشکیش تو مسیر باد می رقصیدن ...از توآینه کنار ماشین صورتشو دید زدم ...هنوز لاغر بود ولی رنگ وروش خیلی بهتر شده بود...تابرسیم خونه آقای کیانی زیاد حرف می زد ...لیلا خانمم دم به دقیقه قربون صدقه شهاب می رفت ...بیچاره شهاب داشت آب می شد می رفت تو زمین ...یعنی این همه محبت رومن باور نداشتم اون که پسرش بود...!
وقتی رفتیم توشهرعباس آقا چند جا ایستاد ومیوه وشیرینی و این چیزا رو گرفت ...تو اون مدتی هم که توماشین بودیم لیلا خانم یه ریزشهاب رو سوال پیچ کرد ...حسابی آمارشو تو اون یه ساعت درآورد!
ازدر خونه که رفتیم تو من دوون دوون رفتم از تو کابینتا جا اسفندی رو برداشتم وبایه کبریت روشنش کردم ...خدارو شکر سردست بود وتوش اسفند بود...درحالی جیلیز ویلیز اسفند رو تماشا می کردم رفتم بیرون وقبل ازاینکه شهاب بخواد وارد شه دودشودور سرش گردوندم ...شهاب سرشو بالا کرد ونگام کرد...لبخند آرومی زد ...دلم ریخت...دستپاچه شدم ...سعی کردم سرمو بندازم زیر ولبخندشو بی خیال شم ...پدرسوخته دل ودین رو ازم گرفته بود!همه وارد خونه شدن وصلوات می فرستادن برا سلامتی شهاب...لیلا خانم سرازپا نمی شناخت ...یه ریز دور شهاب ورمی اومد...رفت ازاتاقش یه دست لباس برد تو حموم...وان رو پر آب کرد وبه من گفت برم استراحت کنم...من که چیزیم نبود ولی خوشحال بودم نمی خوام غذای شب رو خودم درست کنم...عباس آقا داشت پشت تلفن سفارش غذا می داد ...سهندم با شهاب هروکرشون بالا بود...من نمی فهمیدم این دوتا وقتی می رسن بهم چی درگوش هم جیک جیک می کنن که همش باید صدا قهقهه شون هوا باشه !آخرشم نمی فهمم رو دلم می مونه!
رفتم لباسامو عوض کردم ویه تونیک توسی صورتی آستین سه ربع با شلوار سفید وشال سفید پوشیدم ...وقتی اومدم بیرون حدودا نیم ساعت گذشته بود وسروصداها خوابیده بود...شهاب حموم بود چون صدای شیر آب رو شنیدم وسهند هم نبود ...لیلا خانمم که تو آشپزخونه بود عباس آقام که حتما رفته بود دنبال کارای شب...
با آرامش ازپله ها رفتم پایین ..یه آرامش تازه ...توتک تک گلبول های خونم تزریق شده بود...بعد ازاون همه زجر ...هم من هم شهاب ...نتیجه گرفتم...بالاخره نتیجه گرفتم ...آرامشم ازآدرنالین گذشته بود...فقط خدا می دونست درونم چه حسیه ...زیر لب بازم خدارو شکرکردم ورفتم سمت آشپزخونه...لیلا خانم دست تنها بود.-لیلا جون کمک نمی خوای ؟!
بالبحند جون داری نگام کرد وگفت :
-نه مادر تو برو استراحت کن
-ای بابا مگه کوه کندم هی میگی برو استراحت کن ...بده من بده این چاقورو تا من سالاد درست کنم شمابروبه بقیه کارا برس
-نه مادرخودم درست می کنم ...کارکه ندارم فقط میوه هارو باید بشورم وشیرینی رو بچینم ...چای هم زوده حالا دم کنم
-خیلی خب من همه اینا رو انجام میدم شما دست نگیر
-خدا سفید بختت کنه دختر...روسفیدم کردی !
لبخند زدم وکیسه های میوه رو تو سینک خالی کردم ...چندتا قطره ریکا ریختم روشون وشروع کردم به شستن وآب کش کردن ...یه سبدم گذاشتم بغل دستم تامیوه هارو بریزم توش...لیلا خانم همین طور که خیارسبزهارو اریبی خرد می کرد گفت :
-یگانه
-بله ؟!
-هنوز سرحرفت هستی ؟!
-کدوم حرف ؟!
-حرف قلبت ...!
باشنیدن "حرف قلبت " پرتقال تودستم قل خورد وافتاد شالاپ توی آب های سینک...رو نداشتم برگردم سمتش ...خدایا چه غلطی بکنم حالا؟! اگه بخواد زور زوری منو بده به شهاب که کارمو جبران کنه چی ؟! اگه شهاب راضی نباشه چی ؟! خب معلومه که نیس ...ندیدی اخلاق گندشو!...بازم صدای خانم کیانی ...ازفکرای مزخرفم اومدم بیرون ...اون گفت :
-ده دقیقه پیش که رفتم تو اتاقش ...دوتایی تنها بودیم ...گفتم شهاب ...گفت :جونم مامان ..گفتم :تا کی اینجا می مونی ؟! ...گفت : تا هروقت توبخوای جون بخواه عزیزم ...گفتم :نه مادر سلامتیت برام مهمه این چه حرفاییه ...فقط خواستم تا آخر این هفته رو حتما اینجا باشی ...خندید ..گفت :چشم رو چشمم تا آخر هفته ور دلتم دیگه چی ؟! ...گفتم :دیگه سلامتیت براهمیشه، خوشبختیت .زن گرفتنت ،بچه دارشدنت ...بلند زد زیر خنده ...باور کن یگانه بازم گریم گرفت خنده هاش دلمو می لرزونه قد دنیا می پرستمش ...چقدر احمق بودم که این همه سال ...بگذریم داشتم می رفتم ازاتاقش بیرون که صدام زد برگشتم طرفش گفتم :چیه مادر؟! ..گفت :آخر هفته خبریه ؟!...خندیدم ...گفتم :خبرای خیر...گفت :خیر؟! براکی ؟! ...یگانه بذاربرات قسم بخورم رنگش تغییر کرد...هنوز نمی دونست براکی ولی حدسشو که زد قرمز شد...منم گفتم :برا یگانه ..قراره خواستگاربراش بیاد...
دیدم چجوری پسرم وا رفت ...یگانه نمی خوام دروغ بگم یا بگم پسرم بیخ ریشته به هیچ عنوان ..فقط چون یه روز فهمیدم توهم دل به دلش دادی دارم میگم ...می شناسمش ...انگار خاطرتو می خواد....خیلی خودشو کنترل کرد جلو من هیچی نگه فقط سرشو عصبی تکون دادوخودشو پرت کرد توحموم!
لیلا خانم سالکت شد ...منم آروم آروم میوه هارو آب می کشیدم اما هرکدوم پنج دقیقه زیر آب ماساژ می دادم ...انگار کله بچه دستم افتاده بود!...فقط یه چیز تومغزم بود: به حرفای لیلا خانم دلخوش نکنم !
نکن یگانه نکن دلخوش نکن به حرفاش ...سرابه ...همش سرابه ...شهاب ...یگانه ...بهم میان ؟! ...کاش بیان ...کاش سراب نباشه کاش...کاش اونم ...آره اونم خاطرمو بخواد واقعا بخواد.
میوه هارو تند تند شستم ...دیگه فس فس نکردم ...جعبه شیرینی رو ازتو یخچال درآوردم ودیس رو از کابینت بالا آوردم رومیز گذاشتم تا خوشکل بچینمشون...لیلا خانمم رفته بود بیرون انقد غرق فکر بودم که رفتنشو حس نکردم !داشتم شیرینی رو می چیدم توظرف که صدای دریخچال رو شنیدم.سرمو بالا کردم شهاب با یه حوله حمومی صورتی که به پوستش خیییلی می اومد با موهای خیس توی پیشونیش شیشه آب رو داده بود بالا وقلوپ قلوپ می خورد...
-شهااااااااااااب...!!!
باجیغ من آب توگلوش گیر کرد وسرفه کنون گفت :
-چیه بابا؟! ترسیدم
-با بطری ؟!
-خب مگه چشه ؟!
-خونه مامانتم دست برنمی داری ؟! اینجا خونه خودت نیس هرچی بخوای بریزی وبپاشی !
دستاشو به علامت تسلیم بالابرد...
-اکی ...دفعه آخره
-بذارش تو سینک بشورمش
بطری رو انداخت توسینک واومد طرفم ...یه ناخونک به سالاد زد ...با دستم همون موقع محکم کوبیدم رو دستش :
-ناخونک نزن ...
دستشو هی تکون می داد وبا آخ و ووخ گفت :
-ایییییییی این دسته یا ساتور؟!
فقط چپ نگاش کردم ...ولی هیچی نگفتم ...داشت این پا واون پامی کرد...نمی دونم می خواست حرف بزنه یانه ولی منم حرفی نزدم تا خودش جون بکنه !
گوشیم زنگ خورد..شیرینی رو انداختم تو بشقاب ویورش بردم به سمت ظرفشویی ودستامو شستم ...شهاب همونجا رو صندلی نشست ..تاگوشی رو برداشتم مهلت حرف زدن ندادم :
-الو ...
من با این همه نازو اطوار صدامو نازک کردم ...به جاش صدای جیغ اون پیچید توگوشم ...همیچین داد وبیداد می کرد که فکرکردم شهابم داره جیغاشو می شنوه !
-ای مردشور اون الو گفتنت خاک توگورت کنم من که دخترم از پشت تلفن تحریک شدم ...
زیر چشمی به شهاب نگاه کردم داشت خیره خیره به لبهام نگاه می کرد که چی می گم ...ای جوووووونم حالا وقت اذیت کردنه ...با همون ناز گفتم :
-مرسی عزیزم ...تو چطوری ؟! ...کارات تموم شد ؟! پس کی برمی گردی تهران ؟!
-این چه طرز حرف زدنه ...اییییییییی عق ! مث آدم حرف بزن بفهمم
-میگم کی برمی گردی تهران ...دلم برات تنگ شده !
-ببند فکتوبابا...معلمومه چه مرگته ! ای تو روح سگ ...
صدف پشت تلفن غرغر می کرد وفهش می داد منم که خندم گرفته بود با صدای بلند غش غش می خندیدم ...شهاب سرخ می زد ...دیدم دستشو تو موهاش کرده وآرنجشو رو زانوی تاکردش گذاشته ویکی ازپاهاشوتند تند تکون می ده .اصلنم نگام نمی کرد سرش پایین بود وبه زمین خیره شده بود...آروم جوری که یعنی می خوام شهاب نفهمه ولی می دونستم داره میشنوه گفتم :
- مهدی خوبه ؟!پنج شنبه میایین دیه ؟!
صدای جیغ صدف بلند شد....
-خدا مرگم بده مث اینکه راستی راستی حالت بده ...دوگانی نکنه رفتی قرص مرصای شهابو زدی تورگ ...؟!
خندیدم وبازم رفتم از شهاب دور تر ایستادم وآروم گفتم :
-مریم اذیت نکن دیگه ...چی برام خریدین؟!
صدف که دیگه ازچرت وپرتای من خسته شده بود با یه فهش آب دارننه بابایی تماس رو قطع کرد...داشتم ازخنده می پکیدم ..براهمین بازم بلند قهقهمو دادم هوا.....
صدف قطع کرده بود ولی من هنوز گوشی دستم بود...گفتم :
-آره آره دوس دارم ...
بعد یه چند لحظه صبر کردم وگفتم :
-باشه عزیزم برو کارت برس ...منتظرتونم مواظب خودت باش ...
-...
-قربونت خدافظ
گوشی رو قطع کردم وبا خنده برگشتم رو به شهاب ...یا باب الحوائج !!! عین ببر زخمی نگام میکرد...لبخندمو حفظ کردم وگفتم :
-شهاب میوه برات پوست بکنم ؟!
یه نگاهی بهم انداخت که تا مغز استخونم لرزید....با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم :
-چیه ؟!
-کی بود پشت خط ؟!
-مهمه ؟!
-نه
-پس چرا می پرسی ؟!
لباشو محکم رو هم فشار داد...فکرکنم صدای دندون قروچشو هم شنیدم !!! یهو منفجر شد داد زد:
-گوشیتو بده من
-براچی می خوای
-گفتم بده من
گوشیمو ازتو جیب جینم بیرون آوردم ودادم دستش...به دستام نگاه کردم ..ازترس می لرزیدن ...همچینم یخ کرده بودم که ناخواداگاه قیافمم ترس رو نشون میداد...نمی دونم چرا انقد از شهاب حساب می بردم فقط می دونستم هرچی اون بگه همونه ! شهاب داشت توگوشیم می گشت ...به زور دهن بازکردم :
-به گوشیم چیکار داری؟!
-رمز گذاشتی واسش رمزش چنده ؟!
-بده من شهاب ...گوشی هرکس خصوصیه ...بده من
-میگم رمزش چنده ؟!
-به تو چه ؟!
چشماشو گرد کرد وبا شدت گوشیو پرت کرد تو دیوار...شررررررق ...گوشی خورد رو زمین وتیکه تیکه شد...با وحشت به گوشی کربی درب وداغونم نگاه می کرد...آب دهنمو قورت دادمو با صدایی که زور ازگلوم درمی اومد گفتم :
-گوشیم ......!
-حالا برو بیرون ...
منم داد زدم :
-وحشی ...گوشیمو داغون کردی بعد سرم داد می زنی ؟!
صدای فریاد اون بلند تر بود...:
-گفتم گمشو بیرون ...
با گریه سبد رو برداشتم وکوبیدم رو کابینت ها...بعدم با همون چشمای اشکی نگاهش کردم ...
اشکام ریخت ...پشتمو بهش کردمو ازآشپزخونه زدم بیرون ...شهاب هم فقط نگام کرد ...نه التماس نه خواهش نه تمنا...هیچی...دلم برای اون گوشی نانازم خیلی می سوخت... از طرفی هم جرعت نداشتم به آشپزخونه برگردم و برش دارم تا ببینم چش شده.. ای خدا.. این شهاب چرا این جوری کرد؟منو باش گفتم حالش خوب شده.. اما هنوز درجه ی سگ اخلاقیه خونش باقیه... هیچ وقت هم از بین نمیره..
به اتاقم رفتم و درو بستم... ترجیح دادم توی هال نمونم.. به هر حال خانواده بودن و به تنهایی نیاز داشتن.. شاید خیلی چیزا بینشون بود که من نباید می دونستم..
روی تختم دراز کشیدم.. هم عصبانی بودم از این که شهاب هنوز هم هر کاری دوست داشت انجام می داد هم ناراحت بودم... حالا که خوب شده بود هم این طوری دلم رو شکوند...
با این حال من چه طور دلمو به حرفای لیلا خانم خوش کنم؟
تقه ای به در خورد.. با این فکر که شهابه با ذوق گفتم:
- بفرمایید..
اما با وارد شدن لیلا جون ذوقم به شدت کور شد...
- یگانه عزیزم مزاحمت که نشدم؟
- نه این چه حرفیه؟
درو بست و اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:
- یگانه چی شده؟ صدای داد شهاب رو شنیدم بعد هم اومدم دیدم گوشیت خورد شده افتاده رو زمین.. چه خبر شده؟
با بغض گفتم:
- داشتم با دوستم حرف می زدم که اونم اونجا بود... وقتی قطع کردم گوشیو ازم گرفت و این بلا رو سرش آورد...
نمی دونم چرا همه چیزو بهش گفتم.. البته به جز اون تیکه که داشتم تحریکش می کردم...
با لبخند دستمو توی دستش گرفت و گفت:
- امان از دست این حسادت... حتما فکر کرده خواستگارته..
- نه.. شهاب همین طوریه.. همش اذیتم می کنه..
اشکم روی گونم ریخت، سریع با دست پسش زدم و گفتم:
- می بینید چه نازک نارنجی شدم؟ خیلی لوسم کردین...
سرمو تو آغوشش کشید و گفت:
- این چه حرفیه؟ این عشقه که باعث میشه ناراحت بشی... چون اونو دوست داری حس می کنی باید باهات مهربون باشه.. و حالا هم که داد زده و گوشیتو شکونده از دستش دلخوری.. نازک نارنجی چیه؟
از این که این قدر بی پروا احساسمو به رخم کشید شرمم شد و گونه هام سرخ شدن.. یعنی خودمو که ندیدم اما حسش کردم..
ادامه داد:
- من شهابو تنبیه می کنم... نگران نباش.. قول میدم بفرستمش معذرت خواهی کنه.. حالا بریم توی هال؟
- نه لیلا جون.. شما برید.. من بعدا میام..
از جا بلند شد و گفت:
- تعارف نداریم که.. هر وقت خواستی بیا خجالتم نکش باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم..
وقتی که رفت چند دقیقه توی همون حالتی که نشسته بودم داشتم به لحظه ی معذرت خواهی شهاب فکر می کردم و خر ذوق شده بودم که فشار زندگی نزاشت بیشتر تو اون حالت بمونم و بلند شدم تا برم دستشویی.. امان از این فشار ها که لذت فکر کردن رو از آدم می گیره..
وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم در اتاق شهاب نیمه بازه... روی تختش یه بوم بود.. فکری به ذهنم رسید..
تصویر اون دختر..
یادم افتاد که سهند وقتی وسایلش رو آورد بالا یه چیز روزنامه پیچ هم باهاش بود...
سریع رفتم توی اتاق...
به بوم روبروم خیره شدم و با دیدن اون چهره شگفت زده بهش خیره شدم..سرمو بردم نزدیک تر...روزنامه رو کامل از روش کشیدم کنار...دزدکی زود برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم که کسی نبینتم ...بازم نگامو دوختم به تابلو...ای لامصب ترکیب رنگش بیست بود...انقد قشنگ از رنگ ها استفاده کرده بود که دهنم بیست پنج متر بازمونده بود...هنوزم رنگاش تربود معلومه همین تازگیا کشیده بود...پس به حرفم گوش کرد...ناکس چه نازی اومد برام حالا ببین چه کرده ! یه دختربا موهای فوق العاده خوشکل ...رنگ موهاش مشکی نبود بور هم نبود...میشه گفت خرمایی!...موهاش به دست باد گرفته شده بود وپریشون تو سرو صورتش بود..یه تاپ بندی قرمز تنش بود که پوست سفیدشو به نمایش گذاشته بود .ازترکیب رنگ پوستش هم سفید وقرمز وشاید فقط یه کم ،یه کم اُکر استفاده کرده بود..آسون نبود ترکیب بندی رو انقد قشنگ بزنی ...فقط کار یه حرفه ای می تونست باشه !ازحالت بدن دختر می شد بفهمی توی سرما به خودش مچاله شده وباد موهاشو تو صورتش می زنه.جوری رنگ اُکر رو بامشکی وقرمز ترکیب زده بود که خرمایی موهاش مثل موهای خودم طبیعی می زد...معلوم نبود این شهاب چقدر سابقه رنگ روغن داشته ...دست منو که هیچی دست توماس کید رو هم ازپشت بسته بود به خدا..!به چهرش نگاه کردم ...هیچی نفهمیدم...فقط با رنگ سفیدو قلموی صفر یه چشم ابروی فرضی رو صورت زده بود...دلم می خواست زودتر بفهمم شهاب عکس نفس رو چجوری میکشه ولی دریغ ...ناکس جای اصلی رو ول کرده بود به امون خدا...فقط طرح منظره پشت سردختر رو که من خودم زده بودم رنگ زده بود وبدن ولباس دختر...همین ! کاش بقیشم کشیده بود...
-توکلا فوضولی دوس داری نه ؟
باوحشت برگشتم پشت سرم ...داشت ساعتشو می بست به مچش ...یه ته خنده ی کوچولو هم رولبش بود...برای این که کم نیارم گفتم :
-خب دیگه ...دیدم ازطرحم خیلی استقبال شده گفتم یه نگاه بهش بندازم عیب وایراداشو بگم ...
صدای خندش بلندشد ...قلبم لرزید...لیلاخانم حق داشت می گفت جون گرفته ...این پسرکلا عوض شده بود...خدایا این تونعشه ای منوعاشق کرد حالا که پاکه ...خودت به خیر کن!..گفت :
-زحمت کشیدی !دوتا گوش ویه بیضی صورت وچندتا شاخ وبرگ درخت ...طرحه دیگه ؟!
-آره ...پس چی؟! من طرح نزده بودم الان این تابلو اینجا نبود...
-من قبلا خودم تواین فکربودم که نفسموبکشم ...منتها تواین فرصت رو زودترجورآوردی !
باشنیدن اسم نفس جا خوردم...یعنی می دونه من همه زندگیشومی دونم؟!..شاید خانم کیانی گفته !...ولی من هیچی به روی خودم نیوردم وگفتم :
-آهان ...خب پس باید ممنون من باشی
راه افتادم تا اتاق برم بیرون ...شاید یه قدم با در فاصله داشتم که تویه حرکت برگشت وبازومو گرفت...اووووف دست هاش آتیش بود...داغ داغ ...بازوهام گرم شد ...
-یگانه
سرمو چرخوندم سمتش.حرف نزدم..منتظرنگاش کردم تاحرفشو بگه ...زل زد توچشمام...ای خدا باز این شروع کرد می دونه من رو ندارم هی باچشمای درشتش این دل بدبختمو زیرو رو می کنه! سرمو انداختم زیر...بازومو تکون داد:
-منو نگاه کن
سرمو بالا نکردم ...خواستم برم که بازم بازومو کشید...
- ازدستم ناراحتی ؟!
- نه
نگاش نکردم ...بازم خواستم خودمو ازدستش نجات بدم ..اما اون تومعتادیش زورش اندازه غول بود حالا که ترک کرده بود...بازومو محکم چسبیده بود گفت :
-وقتی یه سوال می پرسم توچشمام نگاه کن کامل جوابمو بده ..
جواب ندادم که هیچی نگاشم نکردم...درست پشت به اون ایستاده بودم وبازوم تودستش بود...وقتی دید جواب نمی دم گفت:
-خیلی خب خودت خواستی
بازومو کشید وتو یه حرکت تو کشیدم توبغلش ...بدون اینکه بخوام افتادم تو بغل داغش...دستاشو دورکمرم حرکت داد وقفلشون کرد....انقد جام گرم ونرم بود که دلم می خواست تاابد همونجا بمونم...اما زیر لب صدامو شنیدم :
-شهاب...
نذاشت بقیه حرفمو ادامه بدم زود گفت :
-حرف نباشه ...فعلا همین جا می مونی
سرموبرگردوندم وبا حرص چشم دوختم بهش ...ریز می خندید ازهمون خنده هایی که دل منومامانشو آب می کرد گفتم :
- یه وقت مامانت میاد می بینتمون زشته...
- جزتو کسی بدون اجازه نمی تونه بیاد تواتاق من ...
حرفش تو پهلو بود...این یعنی چی ؟! یعنی فقط این اجازه رو به من میداد ...یا شایدم می گفت من فوضولم؟؟؟...بامشت کوبیدم رو سینش گفتم :
-همینه که هس...هروقت هم بخوام میام ...
-قدمت روچشم ...منتها ممکنه به ضررت تموم شه ها...
بعدم با خنده چشمک زد ...حرص که هیچی دلم می خواست کلشوبکنم...دوباره بی ادب شده بود!...اومدم که خودمو ازبغلش بکشم بیرون ...با عصبانیت زور می زدم ولی نمی شد...بازم منو به خودش فشرد:
-خیلی خب بابا ...دیگه هیچی نمی گم ...زور نزن ..زورنزن نمیذارم در ری ...
-ولم کن ...من ازدست توچیکارکنم ؟! آخرآبرومو می بری!
-خب کرم ازخودته عزیزم ...اگه یه کلمه می گفتی بخشیدم این اتفاقا نمی افتاد...
-زدی گوشیمو داغون کردی ...تازه بیام بگم بخشیدم ...می خوای یه دونه دیگه بدمت هم بزن بشکن ...
قهقهه خندش رفت بالا ...گفت :
-جاش یه اپل برات می خرم خوبه ؟!
-لازم نکرده ...
- گالکسی ؟!!!!
- تونزن داغون کن خریدنش پیشکش
سرشو نزدیک صورتم کرد...سرموکشیدم عقب ...باخنده گفت :
-اِ...ببین چقدرترسویی فک کردی می خوام چیکار کنم ؟!
-شهاب
-هان ؟!
-هان وکوفت ...خفه شو
-خیلی بی ادبی عروس خانوم
با بهت بهش نگاه کردم ...خواستم دهنموباز کنم که صدتا فهشش بدما...ولی صدای دردوتامونو ازجا پروند...
-شهاب ...شهاب جون خوابی مامان ؟! ...اگه بیداری بیا پایین با بابات میوه بخور ...
شهاب داد زد:
-چشم چشم مامان جون الان میام
دیگه صدای لیلا خانم نیومد...انگار رفته بود...ازفرصت استفاده کردم وخودمو محکم ازبغلش کشیدم بیرون ...داد شهاب بلند شد...داشت باخنده ترسوییمو مسخره می کرد....دویدم به سمت در... زود پریدم بیرون ،فقط برگشتم براش زبونمو بیرون آوردم وپشت سرم دراتاقشو کوبیدم بهم ...بی حیا!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:5 ] [ بنده ] [ ]